کودکی بیتای عزیزم

این روزها

  چند روزی هست که دیگه بی قراری نمیکنی. از اونجا که چند روزیه خاله شکوه و بچه هاش هم اومدن پیش مامان کبری صبحا که من سر کارم تو حسابی باشون بازی می کنی و سرگرمی، بعد از ظهر که میایم خونه حسابی خسته ای سریال مورد علاقه مون رو نگاه می کنیم(تو هم با ما نگاه می کنی) ناهار رو می خوریم و بعد تو بهانه شیر رو می گیری من بهت شیر میدم و بعدش حدود سه ساعت با هم می خوابیم خیلی کیف میده. اسم سریالی که با هم میبینیمش افسانه افسونگره بینش یدونه ماهی میاد از روی صفحه رد میشه که تو خیلی دوستش داری وهی بهش اشاره میکنی و میگی ماهی. وقتی هم میره و دوباره ادامه سریال رو میده تو هی اشاره میکنی به تلوزیون و میگی ماهی فکر می کنی من میتونم ماهی رو برات بیار...
22 شهريور 1390

بی قراری

این هفته خیلی بی قرار بودی مامانی حتی چند روزی تب داشتی که با قطره استامینوفن کنترلش می کردیم حتی شبها هم درست نمیخوابی و چند بار بیدار میشی و میخوای بغلت کنم و راه برم. دکتر گفت گوشات مشکلی ندارن. شکمت رو هم معاینه کرد و برات چند تا آزمایش نوشت آزمایش خون رو دادیم ولی نمونه ادرار رو هنوز موفق نشدیم ازت بگیریم هر بار اون ماسماسک رو بهت وصل می کنم خبری ازادرار نیست. شبها هم بیدار میشی و گریه می کنی انگار جاییت درد می کنه. بعضی ها میگن از دندوناته وقت بیرون اومدن دندونای نیشته و یکی از لثه ها هم خیلی سفت شده ولی از دهنت آب نمیاد.این وسط چیزی که بیشتر اذیتم می کنه آب بازی کردنت آخر هفته گذشته است. رفته بودیم باغملک یه قسمت بود که باغ درخت انار ...
22 شهريور 1390

اولین نوروز در کنار بیتا

امروز دوباره بعد از سه روز تعطیل اومدیم سر کار و اولین هفته کاری سال 90 شروع شد. (هفته پیش کمی تق و لق بود)، دیروز رفته بودیم سیزده به در و توی باغ کلی بهت خوش گذشت تو علاقه زیادی به گل و درخت و سایه روشن هایی که نور آفتاب میسازه داری همش دوست داشتی یه نفر بغلت کنه و توی باغ بگردوندت هر بار یکی از ما( بابا مظفر یا من)   تو رو بغل می کرد و توی باغ قدم میزد تو هم کیف می کردی با اینکه خوابت می اومد ولی از ذوق دار و درخت دلت نمی اومد بخوابی...    با وجود اینکه این چند روزه به خاطر درد لثه هات اشتهات کمتر شده، چند تکه کباب مرغ رو در عین ناباوری تا آخر خوردی. ..............نوروز بد نبود به اندازه کافی استراحت کردم البت...
12 شهريور 1390

بیتا در پارک

جمعه هفته پیش تصمیم گرفتیم ببریمت پارک. آخه شب قبل عمه مریم و شوهرش رو برای افطار دعوت کرده بودیم و نتونسته بودیم بریم بیرون. می دونستم خوابت میاد ولی خیلی دوست داشتم ببرمت بیرون. سریع آماده شدیم و حرکت کردیم. وقتی به پارک چوبی رسیدیم تقریبا خواب بودی ولی به محض اینکه در ماشین رو باز کردم و چشمت به فضای سبز افتاد ذوق کردی و بدو بدو جلو رفتی. خیلی دلم سوخت که اینقدر دیر به دیر میاریمت پارک آخه هوا خیلی گرمه دخترم. تو جلوتر از ما می دویدی یکی دو بار هم زمین خوردی که به خیر گذشت به بچه ها اشاره می کردی و براشون ذوق می زدی حتی میرفتی سمتشون و باشون بازی می کردی. به  فواره هایی که چمن ها رو آبیاری می کنن اشاره میکردی و می گفتی "آبا" و دوست د...
12 شهريور 1390
1